فیک"نیویورک"۸{فصل۴تو کی باشی}
|اگرم روزم پریشان شد ، فدای تاری از زلفش
که هر شب با خیالش خواب های دیگری دارم|
{مهدی اخوان ثالت}
|نیویورک/11شب|
:پدر آخه چرا انقدر سخت میگیرید ، هر کی ندونه فکر میکنه کل سرمایهتون همین شرکته! این شرکت کوچیک که انقدر جوش زدن نداره! از بابت آبرو تونم نگران نباشید ، همه شما رو میشناسن میدونن که اصلا اهل این کارا نیستید! آخه ما و ماریجوانا؟
آقای کیم سرفه کرد و دست نامجون رو گرفت:
پسرم ، من حالم خوبه! فقط یکم شکه شدم. نیاز نیست این همه شلوغش کنی! من بهت اعتماد دارم میدونم که اوضاع رو روبه راه میکنی!
آقای کین دوباره سرفه کرد و چند لحظه بعد با نگرانی به نامجون زل زد:
به ا.ت که چیزی نگفتی!؟
نامجون:
نه پدر خیالتون راحت باشه
آقای کیم جوری که انگار خیالش آروم شده باشه لبخند زد و توی تخت جابه جا شد:
مواظب باش چیزی نفهمه ، تنها پشت و پناه اون دختر منم ، نکنه به سرش بزنه دو مرتبه قراره یتیم بشه...
نامجون:
من مراقبش هستم پدر
آقای کیم پوزخند زد و پشتشو به نامجون کرد:
آره دیدیم چقدر مواظبشی! دختر بینوا رو از سئول تا نیویورک با لباس بیمارستان آورده بود! خجالت نمیکشی؟ لازم نکرده! فعلا که من زندم! حالا هم پاشو برو مزاحم استراحتم نشو.
نامجون یه خندهی عصبی کرد و عقب عقب به سمت در حرکت کرد:
بله پدر، صحیح میفرمایید! بنده مرخص میشم دیگه!
نامجون بیرون اومد درو آروم پشت سرش بست:
دیگه امکان نداره این یادش بره! فاتحهم خوندس! حالا این دفعه ا.ت چیزیش نشه....وایسا ببینم...تهیونگ که راهو بلد نبود!
•••
:اگه این کارو باهاش نمیکردی شک میکردم که دختر عموی منی !
نامجون در حالی که سعی میکرد خندشو کنترل کنه نگاهش به چهرهی فلک زدهی تهیونگ افتاد و دوباره پقی زد زیر خنده!
از اونور یونگی که کنار ا.ت نشسته بود روی شونهی ا.ت زد با یه لبخند پیروزمندانه بهش نگاه کرد:
ا.ت واقعا بهت افتخار میکنم! احساس میکنم از همیشه حالت بهتره!
ا.ت نگاهش رو به یونگی رفت:
منکه چیزی یادم نمیاد ... چرا همه میگن که الان خوب شدم؟ من مریض بودم یونگی؟
یهو سکوت کل خونه رو پر کرد و نگاه های سه تا پسر ترسیده و گیج روی همدیگه افتاد.
واقعا کسی نمیدونست جواب اونو چی بده!
یهو یونگی با خندهی به حرف اومد:
نه بابا چیز خاصی نبود! یه تصادف کوچیک بود که به مغزت یکم ضربه وارد شد! واسه همین حافظهت کامل نیست! مگه نه تهیونگ؟
تهیونگ جوری که انگار یخ زده و یهو یخش میشکنه گفت:
آ.آ.آره! یه تصادف کوچیک بود! هه هه...
نامجون هم به حرف اومد و سعی کرد قضیه رو ماسمالی کنه:
مهم اینه که الان خوبی نه؟
ا.ت گیج سر تکون داد:
درسته...
که هر شب با خیالش خواب های دیگری دارم|
{مهدی اخوان ثالت}
|نیویورک/11شب|
:پدر آخه چرا انقدر سخت میگیرید ، هر کی ندونه فکر میکنه کل سرمایهتون همین شرکته! این شرکت کوچیک که انقدر جوش زدن نداره! از بابت آبرو تونم نگران نباشید ، همه شما رو میشناسن میدونن که اصلا اهل این کارا نیستید! آخه ما و ماریجوانا؟
آقای کیم سرفه کرد و دست نامجون رو گرفت:
پسرم ، من حالم خوبه! فقط یکم شکه شدم. نیاز نیست این همه شلوغش کنی! من بهت اعتماد دارم میدونم که اوضاع رو روبه راه میکنی!
آقای کین دوباره سرفه کرد و چند لحظه بعد با نگرانی به نامجون زل زد:
به ا.ت که چیزی نگفتی!؟
نامجون:
نه پدر خیالتون راحت باشه
آقای کیم جوری که انگار خیالش آروم شده باشه لبخند زد و توی تخت جابه جا شد:
مواظب باش چیزی نفهمه ، تنها پشت و پناه اون دختر منم ، نکنه به سرش بزنه دو مرتبه قراره یتیم بشه...
نامجون:
من مراقبش هستم پدر
آقای کیم پوزخند زد و پشتشو به نامجون کرد:
آره دیدیم چقدر مواظبشی! دختر بینوا رو از سئول تا نیویورک با لباس بیمارستان آورده بود! خجالت نمیکشی؟ لازم نکرده! فعلا که من زندم! حالا هم پاشو برو مزاحم استراحتم نشو.
نامجون یه خندهی عصبی کرد و عقب عقب به سمت در حرکت کرد:
بله پدر، صحیح میفرمایید! بنده مرخص میشم دیگه!
نامجون بیرون اومد درو آروم پشت سرش بست:
دیگه امکان نداره این یادش بره! فاتحهم خوندس! حالا این دفعه ا.ت چیزیش نشه....وایسا ببینم...تهیونگ که راهو بلد نبود!
•••
:اگه این کارو باهاش نمیکردی شک میکردم که دختر عموی منی !
نامجون در حالی که سعی میکرد خندشو کنترل کنه نگاهش به چهرهی فلک زدهی تهیونگ افتاد و دوباره پقی زد زیر خنده!
از اونور یونگی که کنار ا.ت نشسته بود روی شونهی ا.ت زد با یه لبخند پیروزمندانه بهش نگاه کرد:
ا.ت واقعا بهت افتخار میکنم! احساس میکنم از همیشه حالت بهتره!
ا.ت نگاهش رو به یونگی رفت:
منکه چیزی یادم نمیاد ... چرا همه میگن که الان خوب شدم؟ من مریض بودم یونگی؟
یهو سکوت کل خونه رو پر کرد و نگاه های سه تا پسر ترسیده و گیج روی همدیگه افتاد.
واقعا کسی نمیدونست جواب اونو چی بده!
یهو یونگی با خندهی به حرف اومد:
نه بابا چیز خاصی نبود! یه تصادف کوچیک بود که به مغزت یکم ضربه وارد شد! واسه همین حافظهت کامل نیست! مگه نه تهیونگ؟
تهیونگ جوری که انگار یخ زده و یهو یخش میشکنه گفت:
آ.آ.آره! یه تصادف کوچیک بود! هه هه...
نامجون هم به حرف اومد و سعی کرد قضیه رو ماسمالی کنه:
مهم اینه که الان خوبی نه؟
ا.ت گیج سر تکون داد:
درسته...
۷.۵k
۱۸ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.